این روزهای من

ساخت وبلاگ
اینترنت خانه قطع شده بود. امروز، روز رسیدن به کارهای ناتمام بود. لپ‌تاپ را باز کردم و رفتم سراغ کاری سخت و سمج. اصلا نمی‌دانستم با این کار چه کنم. قرار بود اسفند تمامش کنم اما نشد. هزار ایده برای سامان دادنش داشتم و هر هزار ایده سست بود. صفحات word را باز کردم. 1، 2، 3، 4، و این اعداد ادامه دارد. در هر صفحه دربارۀ ایده‌ای نوشته‌ام. ایده‌ای برای سامانِ این کار و هیچ‌کدام، آن نیست که می‌خواستم.امروز بالاخره ایده‌ای رخ نمود. چراغی روشن شد و با آن چراغ به راه افتادم. این‌جا و آن‌جای لپ‌تاپ را چرخیدم و عکسی از طاقِ خانۀ بی‌بی پیدا کردم. پنج سال پیش این عکس را گرفتم. بی‌بی زنده بود. سرِپا بود. می‌گفت، می‌خندید، فکر می‌کرد، موهایش را حنا می‌کرد، از نوه‌ها می‌خواست زیرابروهایش را بردارند، به نوه‌هایش نگاه می‌کرد، زیبایی‌ها را می‌دید، پیراهن آبی گل‌دار مرا دوست داشت. یادم می‌آید قصه‌ای برای طاقِ خانۀ بی‌بی نوشته بودم. قصه را پیدا کردم و خواندم. یاد جملۀ پرتکرار این روزها می‌افتم. «دوست دارید پنج سال آینده در چه جایگاهی باشید؟»   به پنج سالی که گذشت فکر می‌کنم. در این پنج سال چه ش این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 100 تاريخ : سه شنبه 6 ارديبهشت 1401 ساعت: 3:37

بهار، شب، آسمان، ماه و شکوفه‌های سیب. امشب به تماشا گذشت. این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 101 تاريخ : سه شنبه 6 ارديبهشت 1401 ساعت: 3:37

هوا خوب است و من خوبم.خیلی وقت‌ها هوا، حالم را خوب یا خوب‌تر می‌کند. امروز عصر که از خواب بیدار شدم، صدای باران می‌آمد. پیش از خواب، هم صدای باران را شنیدم و هم صدای تگرگ را. دیشب تا خودِ صبح باران می‌بارید و من کتاب می‌خواندم. تکلیف ما، خواندن آن کتاب بود. اما به چشمم تکلیف نمی‌آمد. شیرین بود. امروز وقتی دوربین لپ‌تاپ را روشن کردم و سلام کردم به دوستان و همکاران، گفتم کاش بتوانم ذره‌ای از آن همه شیرینی که به جانم نشسته، به شما دهم. و دیروز تجربه‌ای عجیب داشتم. عصر از سر کار برگشتم. هوا خنک بود و باد می‌آمد. به خانه رسیدم و خوابیدم. کوتاه خوابیدم. وقتی بیدار شدم، روبه‌روی آینه ایستادم. چهره‌ام برایم غریب بود. خود را زیباتر می‌دیدم. آنقدر زیبا که نمی‌خواستم تکان بخورم. آن نقطه، نقطۀ عجیبی بود. آن لحظه، لحظۀ غریبی بود. انگار تکه‌ای از یک شعر بودم. انگار بودم و نبودم. این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 96 تاريخ : سه شنبه 6 ارديبهشت 1401 ساعت: 3:37